شاهدخت تاراشاهدخت تارا، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره
بهنود جانبهنود جان، تا این لحظه: 6 سال و 17 روز سن داره

دخترم تارا ***پسرم بهنود

اینجا همه چی درهمه !!!

به نام خدا سلام به روی ماه دخترم تاج سرم شیرین عسلم این روزها اینقده سرم شلوغه که نگووووووووووووووووووو خونه تکونی از یک طرف ، خریدای عید از یک طرف ، دوخت و دوز یه سری از کارهای آجی سحر از یک طرف و... تمام وقتم را گرفته برای همین کمتر می رسم بیام وبت فقط در حد تأیید کردن نظرات دوستان گلمون میام دو سه روز فقط دنبال خرید برای جنابعالی بودم تا بالاخره موفق شدم یکی دو تکه لباس برات گیر بیارم وااااااااااااااااااای سرسام گرفتیم از این همه شلوغی بازار چند روز هم دنبال پارچه برای کت و دامن خودم میگشتم و بالاخره امروز از خیاط تحویلش گرفتم تازه باید شروع کنم روش ملیله دوزی و سنگ دوزی کنم  ، تا روز عروسی دایی وحید هم دیگه چیزی ن...
23 اسفند 1391

تصاویرمتحرک جالب محض انبساط خاطر

  بفرمایید ادامه مطلب   بیماری با روحیه ای عالی موبایل ها حالا دیگر هر کدامشان یک رسانه اند وقتی فضولی از حد بگذره ... استفاده از جاروبرقی حتی برای مرتب کردن موهای این دختر اینم از عاقبت حیوون آزاری! شوخی مرد با همسرش در حالیکه بر روی مبل خوابیده سقوطی دردناک ... خانواده محترم دست و پا چلفتی مراقب این نوع دورخيزها باشید عجب اعتماد به نفسی ! جاخالی دادن در کسری از ثانیه ! ریزش هولناک و البته تماشایی برف از ...
10 اسفند 1391

امروزیه مامان مهربون متولد شده

به نام خدا   امروز تولد یکی از بهترین دوستای نی نی وبلاگیمون هست . مامان پریسا خانوم گل http://parisajoon.niniweblog.com/   در روز زیبای میلادت تمام وجودم را که قلبی ست کوچک در قالب قابی از نگاه تقدیم چشمان زیبایت میکنم و با بوسه ای عاشقانه از راه دور تولدت را تبریک می گویم آغاز بودنت مبارک مریم جوووووووووووووووووون     مریم جون ببخشید دیگه من دیر خبردار شدم عزیزم / هی من میگفتم یواشکی تقلب برسون خودت گوش ندادی ، ببین حالا من نفر آخر شدم ...
7 اسفند 1391

کی عروس میشم دیگه ؟

به نام خدا سلام و درود به عسلک مامان جونم برات بگه دیروز جمعه بود و مامان خونه تشریف داشت. صبح زود ساعت هفت بیدار شدی و اومدی رو تخت پیش من خوابیدی همچین دستت رو انداخته بودی گردن من و کیف میکردی که تو بغل مامانی که نگو ...   یه کم دیگه خوابیدیم و حدود ساعت 9 بیدار شدیم و بعداز صبحانه استارت خونه تکونی رو زدیم و یه مقدار ملحفه بالش و تشک و اینجور چیزا رو بردیم دادیم به ماشین لباسشویی گرامی تا لطف کنه و بشورشون ... بعدش هم تو رو بردم حمام و تروتمیزت کردم ، وقتی داشتم موهاتو بعداز خشک کردن با سشوار ، شونه میزدم ازم پرسیدی :مامانی من بزرگ بشم چیکار میکنم؟؟؟؟؟؟ مامان: عزیزم بزرگ بشی درس میخونی میری دانشگاه ...  تارا: ...
5 اسفند 1391
1